دلم خواست برایت بنویسم
نمیدوانم دیروز بود. یا نه، پریروز. آنچنان اهمیتی هم ندارد. فکر کن توی ماشین نشسته بودم، مثل همیشه گردنکج و کز کرده توی کولهام؛ و داشتم فوت میکردم توی دسته بالای کوله. در حال و هوای خودم. یک آن انگار کسی صدایم کرده باشد برگشتم به سمت تو. خیلی وقت بود ندیده بودمت، خیلی وقت! راستش را بگو، صدا نزدی که برگردم؟
تو چمیدانی. تو که مثل من همهی موجهای پر تلاطم دریا را توی ابروهایت ندیدی! تو چمیدانی که دریا. با آن عظمتش. بایستد یعنی چه!
باور میکنی آن لحظه همه دنیا محو عبور تو بود؟
آرام آرام گذشتی. آفتابگردن! گردن میچرخاندم که گم نشوی، پشت در و دیوار و شیشهای که اصلا نمیدیدمشان! شوری. هیجانی. بهتی. قدمهایت را حدس میزدم. کاش کسی مرا در وقت دیدن تو، ندیده باشد! وقتی از توی آینه بغل ماشینت، قلبم از دیدنت آرام شد از اینکه چشمهایم از تو مطمئن نبودند، خجالت کشیدم. مطمئن نبودم اما خیره به آدمی که تو را به یادم بیاورد بودم! خوب شد خودت بودی.
هیچ وقت اینقدر ندیده بودمت! نشستی، خندیدی، حرف زدی، دست روی پیشانیات کشیدی، آه. فکر کنم آه کشیدی. خندیدی. خندیدی.
هیچ وقت اینقدر برای دیدنت وقیح نشده بودم! نه تو نه هیچ کس دیگر نمیدانستید کدام قبله و مامن را خیره بودم! چرا مانده بودی؟ که من ببینمت؟ هیچ کس، هیچ کس مثل من نمیفهمید تصاویر از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکترند یعنی چه! تو را میدیدم، در سینه ام بودی. میدانی بدون ترس، بدون اینکه بترسی رسوا شوی، معشوقت را ببینی چقدر نعمت است؟ چقدر لطف است؟
تویی بهانهی پرستشم. شعر بدون دیدنت، تمام میشود مگر؟
چه روزهای بی سر و تهی، چه خواهشی، چه منتی.
خدا. نگاه میکنی؟ تمام، خواهشم.
درباره این سایت